من جنازه « حاج همت » را شناسايي كردم






لشكر را از طلاييه كشيدند عقب و فرستادند جزيره مجنون. يك حاج همت بود و يك جزيره. از آن روزي كه لشكر را آورد توي جزيره، اميد همه به او بود. بي‌خود به حاجي «سردار خيبر» نگفتند.
بگذاريد از روز آخر حاجي بگويم؛ مرا كشيدند كنار و گفت: «دو تا از بچه‌هاي اطلاعات قرار است بيايند. من نشاني تو را دادم. برو كنار خاكريز بايست وقتي آمدند، بتوانند تو را پيدا كنند.»
بچه‌هاي اطلاعات را نمي‌شناختم. حاجي به آنان نشان‌هايم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعيد مهتدي و حسن قمي را هم توجيه كن.»
آن موقع فكر مي‌كردم قرار است آن دو، خط را تحويل بگيرند. نگو لشكر مي‌خواست خط را تحويل بدهد و برگردد عقب.
بادگير آبي رنگ تن حاجي بود. خداحافظي كردم و با پناهنده راه افتاديم و رفتيم جايي كه جاجي نشاني‌اش را داده بود، به انتظار ايستاديم. هواپيماها بالا سرمان شيرجه مي‌رفتند و مرتب اينجا و آنجا را بمباران مي‌كردند. جزيره يكپارچه آتش شده بود.
آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجيه‌شان كردم: فاصله‌مان با دشمن اين قدر است، فلان قدر نيرو داريم، استعداد اين قدر و ... كارمان كه تمام شد، سوار موتور شديم و برگشتيم. يكراست رانديم طرف قرارگاه لشكر تا گزارش كار را به حاجي بدهم. آتش دشمن شديد بود و خدايي تند مي‌رفتيم. يكباره ديدم يك جنازه وسط جاده افتاده. سرعت كم كرديم و ايستاديم. به پناهنده گفتم: «بيا اين جنازه را بكشيم كنار جاده. اين ماشينها تند مي‌روند. يك وقت له‌اش مي‌كنند.»
پياده شديم و دست و پاي جنازه را گرفتيم و گذاشتيمش كنار جاده. شلوار پلنگي با گل بوته‌هاي سرخ و يك بادگير آبي تنش بود. گفتيم: «رسيديم، به بچه‌هاي تعاون مي‌گوييم بيايند جنازه اين بنده خدا را ببرند عقب.»
سوار شديم و يكسره رانديم تا قرارگاه، پياده كه شديم، چند تا از فرمانده لشكرهاي ديگر را هم ديدم. به نظرم وضعيت غيرعادي آمد. داشتند در گوشي با هم صحبت مي‌كردند نگران شدم. رفتم توي سنگر، وسط سنگر، يك پارچه سفيد زده بودند كه ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. ديدم همه اين طرف نشسته‌اند براي خاطر جمعي، پرده را كنار زدم. حاجي آن طرف هم نبود.
يكي از بچه‌ها آمد كنارم و در گوشم پرسيد: «حاجي كجاست؟»
يك جوري نگاهم كرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.»
اشاره كرد به دور و بري‌ها و گفت: «اينها يك چيزهايي مي‌گويند مي‌گويند حاجي شهيد شده.»
صدايش بريده بريده بود و گفتم: «نه بابا، خودم يك ساعت پيش باهاش صحبت كردم. همه‌اش حرف است.»
يكهو چيزي مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجي نبود؟»
يك لحظه تو چشمان هم نگاه كرديم و بي‌آنكه چيزي به هم بگوييم، دويديم بيرون و پريديم پشت موتور.
نمي‌دانم چطور به آنجا رسيديم. انگار توي هوا پرواز مي‌كرديم و انگار گلوله‌هاي توپ و خمپاره، ترقه بچه‌هاي بازيگوش است كه كنارمان منفجر مي‌شود. وقتي رسيديم، ديديم جنازه‌اي در كار نيست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روي زمين بود كه تا روي جاده كشيده شده بود.
دو روز گذشت؛ دو روزي كه انگار يك عمر بود. روز دوم پيغام فرستادند كه شيباني هر چه سريعتر بيايد اين طرف آب. برگشتم ولي دلم توي جزيره بود گفتند: «جنازه حاجي گم شده!»
باورم نمي‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروي «سپنتا» و جنازه حاجي را پيدا كني.
با «عباديان» راه افتاديم. قبل از عمليات عباديان سه تا زير پيراهني قهوه‌اي رنگ و سه تا چراغ قوه قلمي آورده بود و يكي از آنها را داده بود حاج همت.
رفتيم توي سردخانه. جنازه‌ها را به دراز به دراز كنار هم چيده بودند. غوغايي بود. شروع كرديم به گشتن رسيديم به جنازه‌اي كه توي جاده ديده بودمش، شناختمش، دكمه‌هاي پيراهنش را باز كردم. عرق گير قهوه‌اي رنگ تنش بود. زيپ بادگير را باز كردم. چراغ قوه قلمي توي آن بود برخاستم كمر راست كردم و گفتم: «خودشه. اين حاجيه، صد درصد خود حاجيه»
برگشتيم تا خبر پيدا شدن جنازه فرمانده لشكر را بدهيم.
گفتند:«همان كسي كه جنازه را پيدا كرده، جنازه حاجي را مخفيانه ببرد تهران»
گفتم: «يك راننده مي‌خواهم»
يك راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بيمارستان نجميه هماهنگ شده، جنازه را تحويل بدهيد و هيچ كس هم خبردار نشود.»
لشكر توي جزيره داشت مي‌جنگيد چند روز قبل هم «زجاجي» قائم مقام لشكر شهيد شده بود. به خاطر همين قرارگاه گفته بود بايد شهادت حاجي مخفي بماند. يادم هست وقتي مواضع ما توي جزيره تثبيت شد راديو اعلام كرد كه حاجي شهيد شده خون حاجي بود كه دشمن را از پا انداخت.
رسيديم جلوي پادگان دو كوهه. ساختمان‌ها غمگين ايستاده بودند تا حاجي را مشايعت كنند، گردانها همه‌شان آمده بودند، حبيب، عمار، حمزه، كميل، مالك، مقداد، انصار، ذوالفقار و .... همه. پادگاني كه حاج همت. لشكر 27 حضرت رسول (ص) را به كمك حاج احمد در آنجا تشكيل داده بود. آن دو از هم خاطرات زيادي داشتند. دلم نيامد از جلوي پادگان بي‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرين ديدار، خوب حاجي را ببيند، عجب لحظه‌اي بود! تف به اين روزگار.
فرمانده‌هان، جلوي پادگان ايستاده بودند. تا مرا ديدند، ريختند و جلوي آمبولانس را گرفتند. مي‌خواستند حاجي را ببرند توي پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفري به زور سوار شدند. حركت كرديم آمديم جلوتر ايستاديم و بچه‌ها براي آخرين بار سير حاجي را ديدند.
نيمه شب بود كه رسيديم تهران و يركاست رانديم تا بيمارستان نجيمه جنازه را تحويل دادم. توي بيمارستان ويلان و سرگدان بودم. يكهو حاج كوثري را ديدم. توي طلييه مجروح شده بود. همديگر را بغل كرديم. پرسيد: :شيباني! اينجا چه مي‌كني؟»
با بغض گفتم: «يك نفر اورژانسي داشتم، آوردم»
گفت: «مي‌گويند حاج همت شهيد شده و قراره بيارندش اينجا.»
آمديم توي محوطه. گريه‌ام گرفت. نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. با هم رفتيم طرف سردخانه گريه امانم نمي‌داد.
تا صبح مسئولين، وزيران و وكلا يكي يكي مي‌آمدند و جنازه حاجي را مي‌ديدند. من مانده بودم يك دنيا غم. به خدا حاجي خيلي مظلومانه شهيد شد. هنوز هم كه هنوز است وقتي به ياد آن لحظات مي‌افتم، گريه‌ام مي‌گيرد.
منبع: http://www.farsnews.net